سلام خواهر خوبم ، سلام عشق قدیمی
کنون : غریبه و دیروز : غم آشنای صمیمی
تو را چه شد که بناگاه ، گسستی ای همه دریا !
چگونه شد که بر آشفتی از عبور نسیمی !؟
تمام دلخوشی ام از جهان و آنچه در آن است
فقط کنار تو باشم به روی کهنه گلیمی !
گرفتم این که برای همیشه از تو بریدم
رهام می کند آن خاطرات دفتر سیمی !؟
نه ماه من ، نه عزیزم ، من و بدون تو ماندن !؟
قبول می کند این را ، کدام عقل سلیمی !؟
چه صبح سرد قشنگی - سه شنبه هفتم آذر -
کلاس درس ریاضی (1) ، دبیری شیمی !
درست ساعت ۱۰ بود ، کلاس آخر سالن
نشسته بودی و در دست : کتاب شعر تمیمی !
- سلام خانم !
علیک !
-حال شما !؟
خوبم و ....
آری
همین و اسم تو حک شد به سینه : میم - کریمی !
چهارسال پیاپی به میل ما سپری شد
نه از مواجهه ترسی ، نه از مؤاخذه بیمی
ولی ... نه ! این همه ی ماجرا نبود ، چرا که
تو پشت پا زدی افسوس ، به آن قرار قدیمی
... و بعد یکسره نیش نگاه رهگذران و
دوباره طعنه شنیدن ز دوستان صمیمی !
..و اینک این من رنجور ، غریب و بی کس و مهجور
نشسته کنج اتاقی ، به انتظار شمیمی !