در هنگا مه تلخ تردید
ناگاه گمت کردم
.....
... و من « بابا نان داد » را نفهمیدم !
مهربان خفته ! روزت مبارک !
........................................................................................
رئوف ایران نژاد از دوستای نازنینمه که شعر٬ مارو به هم پیوندی ناگسستنی زده ! پست « اُغور به خیر » رو هم که قبلا بهش تقدیم کرده بودم ... رئوف ٬ مثنوی خواب ۸ بهروز یاسمی عزیز رو خونده و قشنگ هم خونده ! لینک دانلودش و میذارم که هم از خوانش و هم از شعر لذت ببرید
لینک دانلود(مثنوی خواب ۸ بهروز یاسمی توسط رئوف ایران نژاد)
بنده هم این بین « مِیوِگْ » هستم !!
یه غزل هم از سالهای دورم از مجموعه ی « دری به باغ پریشانی »
چگونه تو دلت آمد چنین تنهام بگذاری !؟
و کهنه خاطراتت را به دست باد بسپاری
مگر از یاد بردی اینکه با احساس می گفتی
که از هرچه بدی و بی وفایی هست بیزاری
چه شد پس آن همه رعدت که می پیچید در گوشم!؟
و حالا پر ز بارانی و بر دشتم نمی باری
خدا می داند از آن لحظه - از آن عصر پاییزی -
که گفتم: می روی !؟ گفتی: فقط از روی ناچاری !
خیال روی زیبایت نگردیده فراموشم
برای لحظه ای ـ حتی ـ چه در خواب و چه بیداری !
به یاد روزهایی که نگاهت حرف با من داشت
و من می خواندم از چشمت که خیلی دوستم داری
تن تبدار من اینک فقط دست تورا جوید
که شاید دستمالی تر به پیشانیم بگذاری !
به چشم خویش می بینی چگونه بی تو می سوزم
ولی تو بی تفاوت خم به ابرو هم نمی آری !
*
... و امّا تو خیال باطل برگشتن دیروز !
چرا دست از سر این حال و روزم بر نمی داری !؟