دِشنه ی ذِی الجوشن و لبهای مولا مثل هم بود
این به خونی از گلو و آن به آبی هردو تشنه
عصر:مملوٌ از غبار و آتش و دود است و اندوه
در میان تشنگان، سیراب: تنها تیغ و دشنه
***
بارشِ خون از سر و رو ، دورتر:مَشکی مُشَبٌک
تیر بر چشمی نشسته ، دستهایی مانده بر خاک
وا شده بر روی سرداری رشید آغوشی از مهر
می کُند دستی رُخی را پاک از هر خون و خاشاک
***
گردنِ شش ماهه ای باریکتر از مو خدایا
حَرمَله با تیر پیکاندار کرده مو شکافی
خطبه های زهر آگین بر تن لشکر نشسته
بر گلوی کوچکی از جور گردیده تلافی
***
تیغ:آتش ، سینه: آتش ، خشم: آتش ، خیمه آتش
نیست تا بر این همه آتش بریزد یک نفر آب
می رود تا آسمان آه و غبار و نعره و دود
عده ای آرام و خونین! عده ای عطشان و بی تاب
***
عده ای با هِلهِله دنبال تقسیم غنائم
تا که گردد سور وساتِ شادی امشب فراهم
کُشته ها:پروانه اند و زخم ها:گل ،خیمه ها:شمع
جای هفتادو دو سر امشب به روی نیزه ها کم
***
باز می گردد به خیمه مَرکبی مجروح و تنها
خسته است و در نگاهش شرم،گُل کرده ست انگار
چشم هایش رازِ تنها آمدن را کرده افشا
کو سوارت !؟ بازگو ! دیگر نمانده جای انکار
***
کاروان راه اوفتاده با صدای زنگ و زنجیر
می کند شهرِ وفادارانِ مردِ کوفه !! را طَی
یک نفر قرآن بخواند تا که جشن آغاز گردد
قاری: عبدالباسطِ سر ! در تلاوت بر سرِ نی
***
اجنبی ها آمدند و این برای شهر کافی ست
ابرِ مِهرِ کوفیان آبستنِ بارانِ سنگ است !
مو پریشانی که دارد ذوالفقاری در دهانش
خطبه می خواند تو گویی حیدر است و وقت جنگ است
***
می کند اُطراق در بیغوله ای فوجِ اسیران
شام، امشب در ضیافت، میهمانِ والیِ ری !
این همان جاییست پرپر می شود شش ساله ای که
امشب از میخانه ی ساقیٌ کوثر می خورد مَی
***
دختری دیدار بابا را بهانه کرده شاید
از سرِ دیدار او تسکین بیابد زخم هایش
تشت و چوبِ خیزران و یک سر و دندان و لبها!!
شرم کن شاعر!! بکُن این قصٌه را اینجا رهایش
***