1) « غزل مثل گذشته ها... »
چرا مثل گذشته ها برای من نمی میری!؟
وحتی یک سراغ ساده هم از من نمی گیری
تو که گفتی سوار سرنوشت خویش می باشی
چه شد حالا چنین بازیچه ی دستان تقدیری!؟
تو مثل صبح شنبه زندگی از روت می بارید
ولی حالا شبیه عصر جمعه زرد و دلگیری
من از تو درس عشق و زندگی آموختم، بانو !
چرا از عشق، ازمن، ازخودت، اززندگی سیری!؟
الاغ لنگ بخت من به سربالایی تشویش
و اسب تندروی عمرم اما در سرازیری
و عشقی که در ایام جوانی منجمد گردید
به جنبش آمده حالا در این هنگامهی پیری
به باباطاهرعریان خبرده حال و روزم ر ا
سیه چشمی کمان ابرو زده بر بال« مُ» تیری
نشسته تیر مژگونش به پیشانی احساسم
و بسته تار زلفونش به دست وپام زنجیری
واما تو ! تو ای بید پریشان خاطر تقدیر
چرا این سایه ات را از سر من برنمی گیری!؟
...................................................................................................................................
(2
یه شعرکُردی متفاوت و انتقادی از من تو یکی از وبلاگ های دوستان در باره ی یکی از نقاط مشکل ساز شهرمان ایوان درج شده بود حالا دیگه نمی دونم فیلتر شد یا خودش وبلاگ رو حذف کرد تو وبلاگ دیگری از خودم لینکش و قرار میدم: وبلاگ مرغ سعادت