باز هم در جستجوی دُرّ پنهان بقیع
می زنم دل را به دریای خروشان بقیع
یک به یک جا می گذارم ، خانه های سنگی اش
در به در دنبال آن گمگشته مهمان بقیع
آفتابی نیلگون دیشب در اینجا گم شده ست
تا شود گرم از تب جسمش ، زمستان بقیع
می روم تا انتها ، بی . . . آه ! حتی یک نشان
دست خالی باز می گردم به دامان بقیع
می فشارد سینه ام را ، بغض چندین ساله ام
می کشد دل رابه آتش ، آذرستان بقیع
باد،آنسومی دمد در نی : نوایی حُزن بار
می رود تا استخوان سوز نیستانِ بقیع
دشت هم سر می کشد لا جرعه خون آفتاب
من به جا می مانم و شام غریبان بقیع