سلام ای تو که هستی چراغ خانه ی من !
برای زندگی ای بهترین بهانه ی من !
در این هوای مه آلود و سرد پائیزی
تو آفتاب خزیده در آشیانه ی من !
تمام دار و ندارم ٬ فدایت آن لحظه
که دل دهی به غزلهای عاشقانه ی من
به لطف عشق تو آمد- غزل غزل - به سراغم
و گرنه شعر کجا سر زند به خانه ی من !؟
دمیدن از ته دل از من و صدا از تو
بزن انیسه ی زیبا و خوشنوا نی من !
تو آفریده شدی تا برای کبک دلم
به رنگ دام و قفس باشی آب و دانه ی من !
همه به خاطر توست این عذاب و سوز و گداز
گواه می طلبی ؟! شعر من نشانه ی من
نه اینکه می چرخد در دهان زبان من است
که آتش است درونم و این زبانه ی من
فقط برای تو ای خوب! ای صداقت محض !
مدام شعله کشد عشق جاودانه ی من
بعداز دوسال نبودن به دلایلی چند٬ دوباره انجمن شعرمان سرگرفت انجمنی که با جضور شاعران خوبی چون علیرضاخانی٬داریوش همتی٬حمدالله لطفی٬محمدمرادی٬آیت نامداری ٬امجدوحجت زمانی و حضور هر از گاه بهروز یاسمی ٬مهرداد محمدی٬کورس احمدی٬ قباد سوماری ٬صادق و نادر حسینی آزاده بی باک و حجت رستمی می تواندحرفی برای گفتن داشته باشد اگرچه همه ی حرف ها برای نگفتنند!! دست محمد مرادی درد نکند که این جلسات را پوشش می دهد با این آدرس:
وبلاگ انجمن شعر ایوان هم با ارائه گزارشی از دومین نشست انجمن به روز است کلیک کنید
اردیبهشت ما دیدنیست
وقتی کنگره شعر « ایوان ٬ اردیبهشت شاعران » برگزار شد خیلی از میهمانان و شاعران مسحور طبیعت زیبای ما در کلیپ افتتاحیه شدند!!
چند قطعه عکس از این مدعا !(عکاس بیشتر عکس ها خودم بوده ام ببخشید اگه ... )
ادامه مطلب ...در هنگا مه تلخ تردید
ناگاه گمت کردم
.....
... و من « بابا نان داد » را نفهمیدم !
مهربان خفته ! روزت مبارک !
........................................................................................
رئوف ایران نژاد از دوستای نازنینمه که شعر٬ مارو به هم پیوندی ناگسستنی زده ! پست « اُغور به خیر » رو هم که قبلا بهش تقدیم کرده بودم ... رئوف ٬ مثنوی خواب ۸ بهروز یاسمی عزیز رو خونده و قشنگ هم خونده ! لینک دانلودش و میذارم که هم از خوانش و هم از شعر لذت ببرید
لینک دانلود(مثنوی خواب ۸ بهروز یاسمی توسط رئوف ایران نژاد)
بنده هم این بین « مِیوِگْ » هستم !!
یه غزل هم از سالهای دورم از مجموعه ی « دری به باغ پریشانی »
چگونه تو دلت آمد چنین تنهام بگذاری !؟
و کهنه خاطراتت را به دست باد بسپاری
مگر از یاد بردی اینکه با احساس می گفتی
که از هرچه بدی و بی وفایی هست بیزاری
چه شد پس آن همه رعدت که می پیچید در گوشم!؟
و حالا پر ز بارانی و بر دشتم نمی باری
خدا می داند از آن لحظه - از آن عصر پاییزی -
که گفتم: می روی !؟ گفتی: فقط از روی ناچاری !
خیال روی زیبایت نگردیده فراموشم
برای لحظه ای ـ حتی ـ چه در خواب و چه بیداری !
به یاد روزهایی که نگاهت حرف با من داشت
و من می خواندم از چشمت که خیلی دوستم داری
تن تبدار من اینک فقط دست تورا جوید
که شاید دستمالی تر به پیشانیم بگذاری !
به چشم خویش می بینی چگونه بی تو می سوزم
ولی تو بی تفاوت خم به ابرو هم نمی آری !
*
... و امّا تو خیال باطل برگشتن دیروز !
چرا دست از سر این حال و روزم بر نمی داری !؟