..... غزل ، عشق است ......

..... غزل ، عشق است ......

شعرهای نارس و حرفهای ناتمام من- علی محمد محمدی-
..... غزل ، عشق است ......

..... غزل ، عشق است ......

شعرهای نارس و حرفهای ناتمام من- علی محمد محمدی-

گذشت... ۱۸/فروردین/۹۱

 دوست عزیزی ( به اسم بی نام!!) روز ۱۶ فروردین برای یکی از پست هام (نامه) کامنتی گذاشته بود که اگه میشه عکس مهرداد و بذارین خواستم همزمان با یکی از غزل های جدید ایشون اینکارو بکنم که مهرداد ترجیح داد نزدیک به چاپ کتاب « برسد به دست سارا » تقریبا یکماه دیگه شعرو بذارم وکتاب رو معرفی کنم. 

حالا هم یکی از غزل های نارس چندسال اخیرم و قرار میدم و در معرض نقد!

عکس ها مربوط میشوند به نخستین کنگره شعر غرب کشور که یکی از بهترین کنگره های این یکی دوسال اخیر بوده ! 

یه عکس هم بعد از غزل گذاشتم که تصویر آخرین شعرچاپ شده م در نیمه ی دی ماه سال ۹۰ در مجله روزهای زندگی بوده که اولین پست وبلاگ هستش!

 تحملمون کنید!! 

عکس اول : داریوش همتی(راست) و مهرداد ( مجریان کنگره)

 

  

عکس دوم :  ازراست به چپ: دکتربهروز یاسمی٬مهردادمحمدی٬محمدعلی بهمنی٬علی محمدمحمدی٬محمجوادمحبت٬داریوش همتی(و نوجوان امیرخانی فرزند شاعرعلیرضاخانی) 

 

عکس سوم :  ازراست:بهروز یاسمی ٬حجت اله رستمی٬ داریوش٬مهرداد٬علی محمد٬فرهادآزادی٬ مهدی احمدی خواه

 

گذشت آنکه به یک بوسه ی تو جان بدهم 

و روی خوش یه خدایانِ دل ٬ نشان بدهم 

 

تمام شد همه ی آن پریده رنگیهام 

مباد آنکه دگر دل به ناکسان بدهم 

 

برای من تو دگر مُرده ای ؛ خدای زمین !

مخواه هستی خود را به مُردگان بدهم !  

  

من آن پرنده که سهمش شکسته بالی بود  

نشد برای تو « بال و پری تکان بدهم »

  

تو ای الهه ی گریه ! دمی مجالم ده 

به چشم های همیشه ترم ٬ امان بدهم 

 

... و  یا برای دوباره کشیدنِ غمِ تو 

به شانه های نحیفم کمی توان بدهم 

 

خدایْ پشت و پناهت ! برو خیالی نیست 

اگر که بعد تو اینجا ٬ غریب جان بدهم 

 

 

وسوسه

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو       این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو

گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین               به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

          یادتو آن می کند با من که عید با بازار

بهار 91  پیشاپیش برهمه خصوصا شما دوستان وبلاگی ام مبارک باد  

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم      تاآهوی تو،کی به کمین گاه می رسد         حسین منزوی

تن تو وسوسه ریز و دل من ، وسوسه خواه
نگهت ، صاعقه و طاقت من، خرمن کاه



لب سرخت چو غزالی که به غفلت بچرد !

لب زردم چو پلنگی که کمین کرده براه



می خورد غبطه ، به چشمان قشنگت ، خورشید

می زند نقره ایِ نورِ رُخَت ، طعنه به ماه


بارها گفتمت ای گندم من ! وسوسه ات
می برد ، صبر و قرار از کف من ، خواه نخواه



تا که آخر ، دل وحشی صفتم ، صید تو شد
و گرفتار ، در آن گستره ی تور نگاه


اول اینگونه نبودم به نگاهت سوگند
تو چنان وسوسه کردی ، که شدم اهل گناه


گرچه جز صحبت رسوایی من نیست ، ولی
همچنان ، چشم براه توام ،ای پاره ی ماه